روز ها میگذردند!! و من هرروز...
دنیارا بیشتر میشناسم عاقل تر میشوم
و محتاط تر دیگر کمتر رویا میبافم
دیرتر آدمهاراباور میکنم
کمتر از زشتیها تعجب میکنم
بیشتر احساساتم را نادیده میگیرم
روز ها میگذرند
و من هرروز...
بیشتر از دنیای سادگی ام فاصله میگیرم
💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔
🔆❤️شادروان دکتر حسابی
یک روز از پدرم پرسیدم فرق بین عشق و ازدواج چیست؟
روز بعد او کتابی قدیمی آورد و به من گفت این برای توست. با تعجب گفتم : اما این کتاب خیلی با ارزش است، تشکر کردم و در حالیکه خیلی ذوق داشتم تصمیم گرفتم کتاب را جایی دنج بگذارم تا سر فرصت بخوانم، چند روز بعد پدرم روزنامه ای را آورد، نگاهی به آن انداختم و بنظرم جالب آمد که پدرم گفت این روزنامه مال تو نیست، برای شخص دیگریست و موقتا میتوانی آن را داشته باشی، من هم با عجله شروع به خواندنش کردم که مبادا فرصت را از دست بدهم، در همین گیر و دار پدرم لبخندی زد و گفت : حالا فهمیدی فرق عشق و ازدواج به چیست؟ در عشق میکوشی تا تمام محبت و احساست را صرف شخصی کنی که شاید سهم تو نباشد اما ازدواج کتاب با ارزشیست که به خیال اینکه همیشه فرصت خواندنش هست به حال خود رهایش میکنی
...
برگرفته از کتاب خاطرات مهندس ایرج حسابی
روزها رفتو نیاوردکسی از تو خبری نه پرستو نه کبوتر و نه پیغام بری
به امیدی که رساند به من از توخبری چشم و دل دوخته ام بر لب هر رهگذری
چه بگویم که پس ازتوچه فراوان خوردم خون دل ها نخوردیو از آن بیخبری
سر به زیرم نه ازآن روی که افتاده شدم به ازآن روی که از رد تو جویم اثری
مانده ام چشم به راه تودرآغوش خزان تا مگرباد رساند به من از تو خبری
در هراسم پس از این فاصله وصلی نبرم نبرم عاقبت از صبرو سکوتم ثمری
با دلم عهد نبستم که زیادت ببرم توچنان باش که این نکته ز یادت نبری